محل تبلیغات شما



هر کس به طریقی بالا می آید!
یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
یکی دستش را در جیب دیگری.

دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
یکی هم پایش را بر روی تمام
احساسات یا وجدانش

در آخر کسی در جای خود
نمی ماند همه بالا می روند

مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چه‌چیزی به دست آوردیم،
روی چه چیزی پا گذاشته ایم و چه چیز
را به چه قیمت از دست دادیم 

یه ضرب المثل ژاپنی هست که میگه اگه میخوای جای رئیست بشینی هلش بده بالاتر



من در دنیای کسب و کار، به قله ی موفقیت رسیدم. به چشم دیگران، زندگی من مظهر موفقیت است. اما جدای از کار، انسان چندان شادمانی نیستم. به هر حال، ثروت یک حقیقت زندگی است که من به آن عادت کرده ام.
در این لحظه و در حالی که روی بستر بیماری قرار دارم و کل زندگی ام را به یاد می آورم، در می یابم که تمام شهرت و ثروتی که اینقدر به آنها افتخار می کردم رنگ باخته اند و در مواجهه با مرگ قریب الوقوع من، معنای خود را از دست داده اند.
در تاریکی، به چراغ های سبز رنگ دستگاه های کمک حیاتی بالای سرم نگاه می کنم و به سر و صداهای ماشینی آنها گوش می دهم و می توانم نفس خدای مرگ را، که هر لحظه نزدیک تر می شود، حس کنم.
حال می دانم، وقتی به اندازه ای ثروت اندوختیم که تا آخر عمرمان را کفاف بدهد، باید به مسائل دیگری بپردازیم که ربطی به ثروت ندارند. این مسئله باید چیز مهم تری باشد: شاید روابطمان، شاید هنر، شاید رؤیایی که در سال های جوانی در سر داشته ایم. مدام در پی ثروت بودن تنها نتیجه اش این است که فرد تبدیل به موجودی رنجور می شود؛ درست مثل من.
من نمی توانم ثروتی که در زندگی ام کسب کرده ام را با خودم ببرم. تمام آنچه می توانم با خود ببرم خاطراتی هستند که به واسطه ی عشق ثبت شده اند.
این آن ثروت حقیقی است که شما را همراهی خواهد کرد، با شما خواهد ماند و به شما توان و روشنایی لازم برای ادامه ی مسیر را خواهد بخشید.
عشق می تواند هزاران مایل مسافت را دربنوردد. زندگی محدودیتی ندارد. هر جا که می خواهید بروید. به هر قله ای که می خواهید صعود کنید. تمام اینها در قلب و در دستان خود شماست.
گران قیمت ترین تختخواب جهان کدام است؟ بستر بیماری …
شما می توانید کسی را استخدام کنید که به جای شما اتومبیلتان را براند، یا برای شما پول در بیاورد. اما نمی توانید کسی را استخدام کنید تا رنج بیماری را به جای شما تحمل کند.
مادیات را می توان به دست آورد. اما یک چیز هست که اگر از دست برود دیگر نمی توان آن را بدست آورد و آن زندگی است.
آدم وقتی وارد اتاق عمل می شود، پی می برد که هنوز یک کتاب باقی مانده که آن را نخوانده است، و آن کتاب زندگی سالم است.
ما در این لحظه در هر مرحله ای از زندگی خود هم که باشیم، با گذر زمان، بالاخره روزی خواهد رسید که پرده ی نمایش زندگی مان پایین کشیده خواهد شد.

همین


یک عمر صبح زود بیدار شدیم.
لباس فرم پوشیدیم.
صبحانه خورده و نخورده.
خواب و بیدار.
خوشحال یا ناراحت .
با ذوق یا به زور.
راه افتادیم به سمت مدرسه
قرار بود با سواد شویم
روی نیمکت های چوبی نشستیم
صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند
سیاه است را شنیدیم
با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم
و زنگ آخر که می خورد
مثل یک پرنده که در قفسش باز می شود
از خوشحالی پرواز کردیم
قرار بود با سواد شویم
بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم
به ما دیکته گفتند
تا درست بنویسیم
گفتند
از روی غلط هایت بنویس
تا یاد بگیری،
ما نوشتیم و یاد گرفتیم
و بعد
نگرانی.
دلهره.
حرف مردم.
شب بیداری و تارک دنیا شدن
کنکور شوخی نداشت.
باید دانشجو می شدیم.
قرار بود با سواد شویم
دانشگاه و جزوه و کتاب و امتحان و نمره و معدل.
تمام شد
تبریک .
حالا ما دیگر با سواد شدیم
فقط می خواهم چند سوال بپرسم
ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ماچقدر سواد دوست داشتن داریم؟؟
ماچقدر سواد انسانیت داریم؟
و ما چقدر سواد زندگی داریم؟


در هلند که بزرگ‌ترین صادرکننده‌ی گل جهان است، دانشمندان تستی را انجام دادند:
 بچه‌های مهد کودکی را به مزارع گل‌ها بردند، و به آن‌ها گفتند كه در مسیرهایی که بین ردیف‌های گل وجود داشت بازی کنند يا راه بروند يا حتی بدوند ولی مواظب باشند كه به گل‌ها صدمه نزنند.

نتيجه‌ی اين آزمون بسيار جالب بود؛ آن‌ها ملاحظه می‌كنند جاهایی که بچه‌ها در آن بازی کردند، گل‌ها با نشاط تر و شاداب‌تر شدند و زودتر هم رشد کردند! 
دانشمندان نتیجه‌ی تحقیقاتشان را به دولت هلند اعلام کردند.
دولت هلند بخشنامه‌ای به مهد کودک‌ها داد که هر مهد کودک موظف شد هفته‌ای یک روز، مهد را تعطيل کرده و بچه‌ها را به مراکز پرورش گل  برده و اجازه بدهند تا در آن‌جا به بازی مشغول شوند. 
اين كار باعث شد كه محصول گل‌ها به طرز چشمگيری افزايش پيدا كند و كودكان نيز دارای نشاطی مضاعف شدند.

نشاط و شادابی نه فقط انسان‌ها بلکه به تمام موجودات زنده انرژی مثبت می‌دهد و عشق به زيستن را افزايش می‌بخشد، و برعكس.
محزون بودن، دنبال غم و غصه رفتن باعث پایين آمدن كيفيت زندگی شده و در نتيجه احساس منفی به زندگی افزايش میابد


حرکتی هست در تکواندو که اگر اشتباه نکنم نامش داچیم‌سه» است که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمی‌تواند کاری بکند، خودش را به حریف می‌چسباند. این‌جور بگویم: خودش را در آغوش حریف می‌اندازد. آن‌قدر به او نزدیک می‌شود و او را در بغل می‌گیرد که حریف دیگر نمی‌تواند - و طبق قوانین، نباید - به او ضربه‌ای بزند. داور جداشان می‌کند و مبارزه از سر گرفته می‌شود.

گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، نه از سر محبت، که از بی‌پناهی به آغوش تو افتاده است. شاید آن‌قدر به او ضربه زده‌ای و آن‌قدر آزارش داده‌ای که جز این راهی برایش نمانده است: خیلی دور، خیلی نزدیک.

حسین وی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پنجه ی استاد